اجتماعی ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ - 2 ماه پیش زمان تقریبی مطالعه: 1 دقیقه
کپی شد!
0

نازیلا انصاری پور ،دختری از جنس نور

گزارش اختصاصی به مناسبت هفته کرامت

شهزاد بهادری / اصفهان – به گزارش پایگاه خبری کیمیای ایران آنلاین ، مدت‌ها بود روزها را واکاوی می‌کردم تا فارغ از هیاهوی روزمره با چند نفر از دختران توانمند رسانه ی شهر اصفهان گپ و گفتگوی دوستانه‌ای داشته باشم. دخترانی که جدا از قلم در عرصه‌های مختلف اجتماعی فراتر از توان خود برای کمک به دیگران دل را عاشقانه به آب و آتش روزگار سپرده‌اند.

تقویم‌را برداشتم ، ولادت حضرت معصومه (س) و روز دختر بود با خود گفتم چه روزی بهتر از این! با گوشه ی چشم به کاغذهای تلمبار شده روی میزم نگاه کردم خیلی کار ناتمام داشتم اما مثل اینکه آنها هم با چشمکی ریز به من اجازه رخصت دادند به دنبال آن نام نازیلا انصاری پور دختر دوست داشتنی عرصه خبر و فعال اجتماعی را سرچ کردم.

مثل همیشه مهربان و پر انرژی. موضوع دیدار را پیشنهاد دادم ،پذیرفت.

بعد از اتمام کار اداریش می‌بایست برای تدریس به دانشگاه برود چاره‌ای نبود و برای ساعت ۷ عصر در یک کافی شاپ قرار گذاشتیم.

نازیلا انصاری پور ، دختری که دوره دبیرستان را در رشته ریاضی و فیزیک، در شهر اصفهان به پایان برد. او مدرک مهندسی کامپیوتر دارد، ارشد خود را در رشته علوم اجتماعی با گرایش جامعه شناسی، و در مرحله دفاع رشته دکترای خود را در رشته ی جامعه شناسی با گرایش مسائل اجتماعی ایران به پایان رسانده و هم اکنون در رشته حقوق ‌در حال تحصیل است.

وی طی دو دوره جوان برتر کشور در عرصه های اجتماعی و رسانه_ برگزیده جشنواره های ۱۶، ۱۷، ۱۸ و ۲۰ جشنواره های مطبوعات کشور و همچنین برگزیده جشنواره های استانی مطبوعات بوده است. یکی از برگزیدگان انجمن علمی کشور، دبیری مجمع اسلامی دانشگاه، عضویت ۷ ساله در شورای مرکزی تشکل های دانشجویی( اتحادیه اول کشور) که طی آن ۴ سال به عنوان سخنگو و ۳ سال دبیری فرهنگی این شورا را عهده دار بوده ،هم زمان به عنوان یکی از افراد تاثیر گذار در دانشگاه برای نشریه ای به نام” سیب نقره ایی” و نشریه ی ” راز باران” آغاز به کار می کند و نام دو نشریه به پیشنهاد وی تایید می گردد، وی روزنامه نگار ،خیّر و فعال اجتماعی ست و عضویت انجمن صنفی روزنامه نگاران استان اصفهان و خانه مطبوعات را در کارنامه خبری خود به یادگار دارد.

بیش از ۴ سال از آخرین دیدار چهره به چهره‌مان می‌گذرد اما پیج اینستای او را دنبال می‌کنم، شخصیت او برای من نماد یک دختر قوی و خستگی ناپذیر است، بیشترین تمرکز او با تیم همراهش در خیریه برای دانش آموزان نیازمند و خانواده‌هایشان، کودکان و زنان است، بسته‌بندی‌های وزین کتاب‌های درسی استفاده شده که از خانواده های شهری برای روستاها جمع آوری می کند ،لباس‌ها ،بسته‌های معیشتی، شب یلدا ،عید نوروز، ماه رمضان …نشان می‌دهد که نازیلا و افراد گروه “خیریه مرهم” به تکریم و احترام افراد تحت پوشش خود دقت وافری دارند.

ساعت ۷ عصر با لباس فرم رسمی مشکی وارد می‌شود گرچه سعی دارد مانند همیشه با لبخند مهربانش خستگی‌اش را پنهان کند اما چشمان سبز عسلی او زیر بار این دروغ مصلحتی نرفته و برق اشک را می‌توانم به راحتی در زیر نور کم رنگ محیط در نگاهش ببینم .

بعد از حال و احوالپرسی متوجه ی این‌بغض شدم، ظاهرا مجبور است یکی از مکان های خیریه را به دلیل جایگذاری های جدید پیمانکار جا به جا کند آن هم تا فردا جمعه!

می‌گویم نگران نباش خدا بزرگ است ولی می‌دانم این جمله آتشی که به خرمن افکار او افتاده را خاموش نمی‌کند. قطعا نازیلا برای خودش نگران نیست چرا که او و همراهانش همه زندگی‌شان را وقف کمک به افراد نیازمند کرده‌اند و دستور تخلیه ، یعنی آشیانه کوچکی که آنها با زحمت بسیار بر شاخه ی درختی کوچک ساخته‌اند را چون تند بادی ویران خواهد ساخت.

در سرآغاز سخن لبخند تلخ و معنا داری روی صورتش می نشیند و می گوید؛

راستش ما عادت کردیم همیشه برای دیگران بنویسیم و الان که مصاحبه شونده خودم هستم نمی دانم از کجا شروع کنم.

بعد از چند دقیقه صحبت مان به قول معروف گُل کرد و گذشت زمان از دست مان در رفت ، تا هنگامی که عقربه های ساعت چوبی به روی ایستگاه ۱۰ شب برای مان دست تکان داد!

برای بیرون رفتن آماده شدیم، هنگام خروج ،صاحب کافی شاپ به رسم مشتری مداری چند شاخه گل هدیه داد، موقع جدا شدن با خود فکر کردم چگونه می‌توانم در قالب کلمات خستگی‌ها ،تنهایی‌ها ،نامهربانی‌ها، اشک‌های بی‌صدا ،بغض های فروخورده و صبر او را به تحریر بکشم .

به راستی در زیر آسمان این شهر چه تعداد نازیلا انصاری پورها وجود دارند؟ دختران توانمند و دلسوزی که از آرزوها ، و روزهای خوش جوانی‌شان را برای خدمت به همنوع خود گذشته اند.

نازیلا انصاری پور در ۲۴ اسفند ماه در شهر اصفهان چشم به جهان گشود تا با وجود پُر مهر خود زمستان بسیاری را عطر بهار ببخشد،مادرش جنوبی و پدرش اهل تهران است اما لهجه خود او کاملا اصفهانی!

دنیای واقعی نازیلا با لالایی‌هایی مادر در هنگام خواندن کتاب داستان‌های کودکانه از جنس ادبیات و فرهنگ شکل می‌گیرد و چهره پستچی پیری که هر هفته کتاب‌های جدیدی را که توسط مادر از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان برای او سفارش می‌داده تا سال‌ها در ذهنش به یادگار ثبت می کند.

برای همین از زمان کودکی کتاب خواندن مانند تکه گمشده یک پازل وجود او را کامل کرده و در کلاس چهارم دبستان کتاب‌های مختلف و رمان‌های سنگینی و مشهور ادبیات داستانی که بزرگسالان و بعضا اهالی مطالعه آن را دنبال می کردند، مطالعه می‌کند. پدر مانند تمام پدرهای مهربان دنیا به او پر و بال پرواز می‌دهد تا بتواند رویاهایش را بر بلندترین قله‌ها به اهتزاز درآورد، پدر تکیه‌گاهش می‌شود به تصمیم‌هایش احترام گذاشته و چون یک دوست خوب به او مشاوره می‌دهد.

هنر خوب گوش کردن و دیدن فیلم‌های مستند آن زمان او را دست به قلم می‌کند، نوشته‌های او در مرکز رشد دانش آموزان اموزش و پرورش تهران مورد توجه قرار گرفته ، آنها را چاپ و اشتراک رایگان مجله را به وی اختصاص می‌دهند. دوران تحصیل در مقطع راهنمایی با مرکز آفرینش های ادبی اصفهان آشنا شده و آنها از وی می‌خواهند تا با موضوعات درخواست شده مطلب بنویسد و بار دیگر قلم او مورد تحسین مربیان وقت قرار گرفته و زیر نظر اساتید آن زمان پرورش می یابد و از نوشته‌هایش استفاده می‌کنند.

در اوایل ورود به دانشگاه با خبرگزاری ایسکا نیوز آشنا می‌گردد و سال ۸۴ به صورت جدی کار خبری خود را آغاز کرده و بعد از چند ماه همکاری ، طی یک نامه‌ای از سمت خبرگزاری به خانه مطبوعات اصفهان جهت عضویت معرفی، تا مسافر کشتی بزرگ رسانه در دریای پرتلاطم عرصه خبر گردد.

با رسانه‌های از جمله ،همشهری تهران، همشهری اصفهان، ایسنا، ایمنا ، تابناک تهران و بسیاری از روزنامه‌ها و خبرگزاریها کثیرالانتشار همکاری می‌کند. وقتی از او در مورد عشق به رسالت قلم سوال می کنم ،می‌گوید؛

“من همه ی زندگیم در رسالت قلم و رسانه خلاصه شده، من رسانه را دوست داشتم، دارم و خواهم داشت” و ای کاش شرایطی مهیا بود تا افرادی که صاحب قلم ،عاشق و مطالبه گر هستند کمی امنیت شغلی داشتن تا به دنبال شغل دیگری نروند! چرا که این افراد به دلیل آشنا بودن به رسالت خبری خود ،هرگز قلم شان را نمی فروشند !

در سال ۹۶ نازیلا که قلمی جستجوگر دارد سه روز را در غسالخانه باغ رضوان برای تهیه گزارشی ملموس سپری می‌کند، گزارش او که بیش از هزار بازدید داشته با نام ” قاتل نیستم اما می‌ترسم بگویم چه کاره ام ” مورد توجه مخاطبین قرار می گیرد.

زمانی که می‌خواهد تیتر گزارشش را در اینترنت سرچ کند ‌با دیدن خبرهایش آه بلندی می‌کشد و زیر لب می‌گوید:

یادش بخیر چه قدر از دغدغه ها می‌نوشتم بعد در حالیکه نگاهم‌می کند می‌گوید؛ یه اعترافی بکنم (بعضی روزها با همه وجودم احساس می‌ کردم استخوان‌هایم زیر فشار مشکلات و دغدغه ها در حال خرد شدن است، اما بلند شدم و خودم را از نو ساختم و این خرد شدن‌ها و بلند شدن ها تا به امروز بارها ادامه پیدا کرد.

از او در خصوص چگونگی ورودش به دنیای خیریه سوال می‌کنم.

می‌گوید سال ۹۱ وضعیت مدارس ، مشکلات کلاس‌ها و بخاری‌ها مرا به واکاوی وا داشت و پرونده های خبری را در همشهری اصفهان با این موضوع پیگیری می کردم.در سال ۹۲ یادداشتی به نام شین مثل شین آباد نوشتم و زمانی که در جشنواره فیلم کودک و نوجوان اصفهان بچه‌های شین آباد را در اصفهان از نزدیک ملاقات کردم متوجه شدم عدم توجه به ایمنی‌سازی مدارس از جمله بخاری چگونه می‌تواند زندگی یک کودک را نابود سازد .من اجتماعی نویس بودم و روزی متوجه شدم هنوز هستند دانش آموزانی که در کانکس درس می‌خوانند و از داشتن یک کلاس ساده هم محروم هستند ‌.بعضی وقت ها وقتی سوژه‌ ای پیدا می کردم آنقدر می‌نوشتم و پیگیری می‌ شدم تا به نتیجه برسد.

سال ۹۱ و به دنبال پیگیری وضعیت مدارس تک دانش آموزه و احتمال وجود بخاری نفتی و کلاس های مستقر در کانکس روستاهای اطراف استان، برای گزارش های روزنامه همشهری و اعلام مصاحبه حضوری برخی مدیران آموزش‌و‌پرورش شهرستان ها راهی جاده های استان شدم.

در ادامه می گوید، زمستان بود و هوا سرد و برفی برای پیگیری گزارش ها باید به شهرستان های اطراف میرفتم.

عازم فریدونشهر شدم از دیدنم تعجب کردند. گزارش را تهیه کردم دمادم غروب بود و هوا رو به تاریکی از دور نورهای کم رنگی چون ستاره هایی کوچک چشمک می‌زد!

کمی جلوتر رفتم، بعد از طی یک مسیر برفی به روستای کوچکی رسیدم که سه پسر بچه با لباس‌هایی که‌مناسب فصل نبود رو به رویمان ایستاده و به من لبخند می‌زدند آنها در آن سرما و بدون حداقل امکانات از هیچ کسی شاکی نبودند. هنگام برگشت به خانه چهره بچه‌ها یک لحظه‌ از جلوی چشمانم دور نمی‌ شد ،با توجه به اینکه آن زمان امکانات فضای مجازی امروز نبود پیام کوتاهی را برای کمک به بچه‌های منطقه و سه کودکی که آنها را دیده بودم برای تمام‌مخاطبینم ارسال کردم. در مدت کوتاهی کمک‌های مردمی به سمت خانه ی ما سرازیر شد آن‌قدر که در منزل مادرم جای خالی نبود! به دلیل سرمای هوا مجبور بودم کمک‌های مردمی را به داخل خانه بیاورم، روزی صبر مادر سرریز شد و از من‌ خواست برای کمک‌های مردمی و تفکیک آنها از هم ،جایی را پیدا کنم.

آن موقع ماشین نداشتم برای همین بعد از کلی پرس و جو در حوالی منزل مکانی را پیدا کردم و اینگونه بود که مقدمات تاسیس خیریه مرهم استان اصفهان جهت کمک رسانی و حمایت از دانش آموزان نیازمند همچنین خانواده‌هایشان و به طور خاص زنان و کودکان از همان زمان آغاز شد.

برای انتخاب اعضا هیئت مدیره‌ تمام توجهم به انتخاب افرادی بود که شهرت ندارند اما دلی پر دغدغه برای خدمت به خلق دارند.

سال ۹۲ بود ، درست در زمانی که به حمایت پدر و دستان توانمند او نیاز داشتم از عشق پدر محروم شدم و او آسمانی شد. در لابه لای صحبت هایش متوجه می شوم “او هرگز مانند بسیاری از دختران همسن خود، دخترانگی نکرده ، به کمترین توقعات برای خود و بیشترین بهره برای دیگران اعتقاد داشته و دارد”

ادامه می‌دهد…

اگر بخواهم اولین زمان آشنا شدنم را با رسانه بگویم این‌ درست است ؛(مادرم استادم بود )من رسانه را از کودکی شروع کردم ،از مادرم که هر شب برایم قصه می خواند، بعدها پدرم به من شهامت، ایستادگی و تلاش را آموخت و نبود پدر به من یاد آوری کرد باید جسارت شروع اهداف و کارهایی را داشته باشم که همگان جرات ریسکش را ندارند.

آه بلندی می‌کشد، نگاهش می‌کنم نمی‌دانم چه بگویم که بتوانم خستگی و سختی این سال‌ها را از ذهنش بزدایم.

یکی از روزها که برای جمع آوری کمک به یکی از روستاهای دور افتاده اصفهان رفته بودم و خودم را به آب و آتش می‌زدم فردی به من زنگ زد و گفت : این قدر خودت را خسته نکن! فکر می‌کنی در پایان این خستگی‌ها چه چیزی منتظرت است؟

به یاد آن روزها سکوت می کند، کمی بعد ادامه می دهد در جواب آن فرد گفتم ؛ به کسانی که در خیریه مرهم همکاری می‌کنند افتخار می‌کنم ،خیّران خیریه مرهم استان اصفهان، آدم‌های عادی هستند که شاید سرایدار مدرسه یا یک کارگر باشند، شاید آنها چیزی نداشته باشند اما با دل و جان هر آنچه را که می‌توانند به دست بیاورند با سخاوت و دست و دلبازی به دیگران می‌بخشند و این همان معنای بخشش است که با تمام نداشته هایت بتوانی ببخشی و از آنچه داری برای دیگران بگذری.

نگاه و سکوتش به درازا می کشد، سرش را بلند می کند و این بار می پرسد؛می‌دانی چه زمانی در خود می شکنم؟

وقتی خودخواهی کودکانه عده ای برای کارشکنی زمان و انرژی ما را می‌گیرد.

بزرگترین افتخار زندگیم این است که تا امروز هیچ وقت برای کار شخصی خودم از کسی درخواستی نداشتم ،اما برای خیریه و جمع آوری کمک برای نیازمندان به آبها زدم و از اتش ها گذشتم . راستش را بخواهید در انجام کار خیر و برای خدمت به خلق و چشم های منتظر شاید مشکلات زیاد باشد گاهی وقت ها به مو می‌رسد اما قطع نمی‌شود افرادی که تحت پوشش خیریه مرهم هستند دسته‌بندی شده اند ،گروهی به صورت مادام بعضی ها به صورت فصلی، بعضی‌ها ماهانه و بعضی‌ها هفتگی از خدمات خیریه بهره مند می شوند.

از او در مورد دوست داشتنی هایش می پرسم.

می گوید راستش را بخواهید من هیچ وقت جوانی نکردم کمتر وقت داشتم به خودم و آرزوهایم فکر کنم. شاید باورتان نشود ولی من در این ۱۱ سال حتی یک شب، شب تولدم را در کنار خانواده‌ام نبودم و در شب‌های عید تا دیر موقع برای جمع آوری و بسته‌های عیدانه در خیریه ماندیم و این سال ها پیش از عید بیش از خانه در خیریه و به دنبال خرید و جمع آوری و پخش حمایت های مردمی بودیم.

” خیریه مرهم” امروز افتخار می کند که با همراهی و همدلی هیئت مدیره خیریه و خیران ، جهیزیه ی تعداد زیادی از دختران شهری و روستایی یا سیسمونی برای خانواده ها آماده کرده و حتی پیش قدم برای پیوند جوانان، ادامه تحصیل دختران و پسران، اشتغال، آزادی زندانیان و یار و یاور زنان سرپرست و بد سرپرست بوده است.

_از او می‌خواهم به عنوان دختری که نماد جسارت و مستقل بودن است پیامی را برای دختران شهر اصفهان و ایران زمین بگوید .

اگر به دنیای اطرافمان نگاه کنیم می‌بینیم تمام زیبایی‌هایی که در دنیا آفریده شده در آن می توانی احساس زیبای زنانه را احساس کنیم مانند احساس مادری که فقط در وجود زن‌ها خلاصه می‌شود.

اگر اسامی تمام گل‌ها با نام زن‌ها خوانده می شود برای این است که همه،مهربانی، لطافت و زیبایی و حس زندگی دختران را در دنیا باور کنند.

پیام من‌ به دختران این است که خودشان و توانمندی هایشان را باور کنند، قدر داشته‌های خود به خصوص خانوادهایشان را بیشتر بدانند از شکست‌ها نترسند و هر بار به چشم یک تجربه جدید به آن نگاه کنند، هرگز نا امید نشوند چرا که نا امیدی بزرگترین شکست است .

من نازیلای انصاری پور بارها شکستم، بارها مرا شکستند ،روحم زخمی شد اما مانند ققنوس دوباره از خاکسترم بلند شدم، چرا که هدف داشتم ،هدف دارم و برای رسیدن به رویاهایم به قیمت جان ایستادگی می کنم.

من انسان‌های پیرامونم را دوست دارم و اگر احساس کنم حضور من، کلام من، قلم من ، می تواند مسیر زندگی یک انسان را تغییر دهد تمام توان خود را برای بهبود آن وضعیت به کار خواهم بست .

آنچه مطالعه نمودید “گوشه ایی از ناگفته های دختری از جنس نور بود و بس”.

مطالب مرتبط
  • نظراتی که حاوی حرف های رکیک و افترا باشد به هیچ عنوان پذیرفته نمی‌شوند
  • حتما با کیبورد فارسی اقدام به ارسال دیدگاه کنید فینگلیش به هیچ هنوان پذیرفته نمی‌شوند
  • ادب و احترام را در برخورد با دیگران رعایت فرمایید.
نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

16 − 14 =